داستان بانوی شهیدهای که با زور روسری از سرش کشیدند:
آرامش پیش از طوفان… !
اینجا آخر دنیاست. زمین خاک ندارد؛ برف است و برف . و زیر آوار سفید برف همهجا سنگ است و سنگ؛ روستای کفن پوش فروخفته در زمستان . سکوت سکوت سکوت… آرامش پیش از طوفان؛ «طوفان هشمیز» در هورامان.
تجسم اسیری زینب…
خیلی وقت بود که فهمیده بودم زبان زور و تازیانه و نیزه چه مفهومی دارد؛ از همان روز که چهارتایشان دورهام کردند و پیش از آنکه تن تب دارم را به درمانگاه برسانم به اجبار اسلحههایشان سوار مینی بوس شدم صیدی بیمار و بیپناه بودم در میان درندگان ناگهان نقطهای در ذهنم روشن شد. صحنه به اسیری بردن زینب پیش چشمم مجسم شد و محکم و مطمئن بیالتماس و اشک و زاری همراهشان رفتم.
روسری از سرم برداشتند!
نمیدانم چند روز بیوقفه در میانهشان دست به دست شدم با هر تماس دستهای کثیفشان فریاد زدم و ضربههای تازیانه و مشت و لگد بر سر و تنم فرود آمد؛ اما روزی را که با ماشین دستی به سراغم آمدند خوب به خاطر دارم چهار نفر دستها و پاهایم را بستند. یکی از آنها که جوانتر و تنومندتر بود، روسریام را از سرم برداشت. شکسته بودم برداشتن روسری از سر ننگی بود که تاب و توانش را نداشتم.
جوی خون در بین موهایم…
یک نفر از پشت سر شانههایم را گرفت و دیگری سرم را همان که روسری از سرم کشیده بود ماشین اصلاح را در میان موهایم فرو برد. گردنم گرفته و چانهام قفل شده بود. موهایم زیر تیغ کند ماشین کشیده میشد و پوست سرم را میکند جوی خون از میان موهایی که داشت بر زمین ریخته میشد روی صورتم راه گرفته و داخل چشمم شده بود…
حس دروازه ساعات شام!
خود را برای همهچیز آماده کردم؛ حتی برای گرداندن با سر برهنه و تراشیده در میان مردم و چه سخت بود این صبوری و تحمل حس کردم در کنار دروازه ساعات شام هستم. یا زینب ! تو را به یاد آوردم که به شمر گفتی:« نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار میدهد ما را از دروازهای وارد شام کن که خلوتتر باشد و چشمهای کمتری به کاروان دوخته شود.» خوب به خاطر نمیآورم در چند آبادی با سر تراشیده مرا گرداندند؛ حسن آباد، انار، حلوان ، توریور و هشمیز…
دفاع جانانه از امام خمینی…
چه روزهایی را از سر گذراندم و در تمام این یازده ماه تنها یاد زینب بود که مرا سر پا نگه داشت؛ که تن ندادم به آن چه میخواهند؛ توهین به خمینی در ملأ عام و خلاص دهان به دهان گردانده بودند که جاسوس خمینی هستم…
یا ناسزا بگو یا زنده به گورت میکنیم…
حالا ساعتی میشود که مرا رها کردهاند و رفتهاند داخل غار لابد برای شور و مشورت با طرح شکنجهای نو؛ درد در گردن و کتفهایم پیچیده و پیراهنم خیس شده بود. هجوم باد و برف، لرزشی عجیب بر تنم انداخت. حس کردم تمام رگهایم به اشارهای منجمد شدند.
دو نفر بیل به دست بیرون میآیند و برفها را کنار میزنند.
میگویند یا ناسزا بگو یا همینجا زنده زنده دفنت میکنیم و من هرگز به امام خمینی ناسزا نخواهم گفت…
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.