اگر به دنبال یک رمان تاریخی کوتاه، جذاب و پرمغز درباره تاریخ تشیع و زندگی یکی از امامان بزرگوار شیعه هستید، کتاب «یک دستها» نوشته سید ناصر هاشمی انتخابی عالی برای شماست. این اثر ارزشمند، با نثری داستانی و دلنشین، بدون گرفتار شدن در خشکی و سختی زبان تاریخی، شما را به قلب رویدادهای عصر امام هادی (ع) میبرد و تصویری واقعی از کرامات آن امام همام و جنایات حکومت عباسی به ویژه در دوران متوکل عباسی ارائه میدهد.
«یک دستها» رمانی کوتاه و تأثیرگذار است که زندگی و زمانه امام علی النقی الهادی (علیهالسلام) را در قالب داستانی شیرین و خواندنی روایت میکند. این کتاب، روایتگر زندگی یک معلم شجاع به نام ابن سکیت است؛ مردی که در سایه حکومت ستمگر عباسیان، موفق میشود ارتباط خود را با امام زمانش حفظ کند و در راه تحقق دستورات ایشان گام بردارد.
یکی از داستانهای محوری کتاب، ماجرای آشر، نوجوانی یهودی است که به صورت پنهانی مسلمان و شیعه میشود. آشر آرزو دارد به زیارت مرقد امام حسین (ع) برود، اما متوکل عباسی شرایطی بسیار دشوار برای زائران تعیین کرده است. این شرط سخت، باعث میشود آشر نیز عضوی از جمع «یک دستها» شود؛ گروهی از شیعیان که برای عشق به اهل بیت (علیهمالسلام)، سختترین شرایط را به جان میخرند.
ویژگیهای متمایز کتاب «یک دستها»:
- روایت داستانی و جذاب از وقایع تاریخی
- حجم مناسب (۱۲۸ صفحه) و خواندن آسان
- بیان شیوا بدون سختیهای رایج کتابهای تاریخی
- معرفی کرامات امام هادی (ع) و ظلمهای حکومت عباسی
- پرداختن به ارزش زیارت امام حسین (ع) در دورهی اختناق
شروع داستان :
خبر در شهر پیچیده بود که ابنالرضا به سامرا میآید. خیابانها و کوچههای سامرا شلوغ شده بود؛ ولی کسی جرئت نمیکرد تجمع کند. تجمع بیش از سه نفر در خیابانهای اصلی شهر قدغن بود. مردم، دونفره یا سهنفره باهم میرفتند تا ورودی شهر و برمیگشتند. آنها که همدیگر را میشناختند، از یکدیگر میپرسیدند: «چه خبر؟ هنوز امام نیامده است؟ اطلاع ندارید به کجا رسیدهاند؟» هرکس چیزی میگفت.
_ دروغ است، مگر امام به سامرا میآید؟
_ اگر خود امام هم نخواهد، آنها بهزور هم که شده است، ایشان را میآورند.
_ متوکل چون از امام میترسد، میخواهد او را به دارالخلافه بیاورد که حواسش به او باشد.
_ از متوکل، هرچه بگویی برمیآید.
_ پشتش به تُرکها گرم است؛ وگرنه خودش هیچ است.
اِبنسِکّیت و آشر در گوش های دور از جمعیت ایستاده بودند. از آسمان آتش میبارید. آفتاب درست وسط آسمان رسیده بود و آتش خود را بر سر مردم میبارید. عدهای گوشهوکنار، زیر سایهای پناه گرفته بودند و عدهای هم که سایه گیرشان نیامده بود، قدم میزدند تا هم از آفتاب مستقیم فرار کنند و هم کسی به آنها شک نکند. هرکس را که میدیدی، دستمالی یا تکهپارچهای در دست گرفته بود و عرقش را پاک میکرد. آنها هم که طاقتشان طاق شده بود، زیرلب به زمینوزمان و گرما ناسزا میگفتند و چهره دَرهم میکشیدند.
دروازه کهنه و چوبی شهر باز بود. رفتوآمد از دروازه دارالخلافه زیاد بود. مردم با الاغ، شتر و اسب وارد یا خارج میشدند. اکثر مردم دشداشه سفید بلند به تن داشتند؛ از شدت گرما به لباس سفید پناه برده بودند. بعضیها لباسشان آنقدر چرکمرده شده بود که چیزی از سفیدی باقی نمانده بود.
نگهبانان کنار دروازه ایستاده بودند. بالای دروازه هم محلی برای استقرار نگهبانان وجود داشت. آنها افراد مشکوک را نگه میداشتند و تا از مقصد و کارش مطلع نمیشدند، اجازه ورود نمیدادند.
یک نفر از دروازه شهر دواندوان وارد شد، میخواست فریاد بزند؛ ولی چشمش به نگهبانان که افتاد، سکوت کرد. کمی ایستاد و بعد شروع کرد راهش را پیاده طیکردن. خیلی عادی از کنار نگهبانان عبور کرد. به اطراف چشم گرداند. پیش کسانی میرفت که از آنان مطمئن بود، خیلی آرام، با خوشحالی و ذوق میگفت: «ابنالرضا تشریف آوردند… ابنالرضا به سامرا رسیدند.»
برای تهیه کتاب به لینک زیر مراجعه کنید :
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.