زمین شریف

Photo 2025 06 03 16 00 59 copy

كل شب خواب به چشمم نمی‌آمد، آفتاب نزده با على منذر رفتیم جایی که نشانم داده بودند. همانطورکه مولایم فرموده بود. محل مسجد با میخ‌ها و زنجیها مشخص شده بود.

دیگرمعطل نکردم، طبق فرمایش امام سراغ جناب سید ابوالحسن الرضا رفتیم. حال او هم بهتر از ما نبود. کل شب را تا صبح پلک نزده و منتظر بود ما از راه برسیم. اصلا نیاز به گفتن ماجرا نبود. او در عالم رویا باخبر شده بود از رفتن ما.

من ولی رویا ندیده بودم .همین دیشب بود. هفدهم رمضان ۳۷۳ هجری که جماعتی به خانه‌ام آمدند و بیدارم کردند. هنوز پژواک صدایشان توی گوشم مانده که می‌گفتند: برخیز و امر امام محمد مهدی صاحب الزمان را اجابت کن که تو را می‌خواند.

خضر نبی کنار امام نشسته بود و برایشان مطالبی می‌خواند .آن شب قرار بود من برای کار بزرگی راهی شوم.

وقتی با جناب سید ابوالحسن، به محل مسجد رسیدیم، او همان کاری را کرد که امام امر فرموده بود. حسن بن مسلم را فورا احضار کرد و منافع زمین را از او گرفت. وجوه رهق هم اضافه شد و شروع به ساختن مسجد کردند. مسجد مقدس جمکران که قرار بود قبله قلب مومنان شود.

قبل از اینکه به محل مسجد بیاییم سراغ چوپانی رفته بودیم که مولای من نشانی‌اش را داده بود. یا للعجب که آن بز میان گله بود و فقط من توانستم آن را بگیرم. جعفر، صاحب گله می‌گفت اصلا این بز را ندیده و امروز هم که سرو کله‌اش پیدا شده اصلا نتوانسته نزدیکش بشود.

مسجد را ساختند و میخ و زنجیرها را سید شریف، جناب ابوالحسن با خودش به خانه برد انگار که تربت شفای مولایم حسین را به خانه برده باشد این میخ و زنجیرها تا سالیان درازی مردم بیمار را شفا می‌داد اما پس از وفات سید ابوالحسن دیگر کسی آن‌ها را نیافت.

بخش‌هایی که خواندید، داستانی است منقول از شیخ عفیف صالح حسن به مثله جمکرانی که به دستور امام عصر مامور به ساخت مسجد مقدس جمکران شد. شرح پررنگ‌تری از این داستان در کتاب نجم ثاقب که به همت انتشارات کتاب جمکران منتشر شده، آمده است.

برای تهیه کتاب کلیک کنید :

https://ketabejamkaran.ir/2999


دیدگاهتان را بنویسید