,

گوشواره‌های آلبالویی

گوشواره

یک بار در برنامه‌ای درباره تربیت فرزند دیدم که سخنران گفت وقتی بچه را بیرون می‌برید و او مدام بهانه می‌گیرد و گریه می‌کند، به جای دعوا کردنش بنشینید و هم‌قد او بشوید، ببینید او چه می‌بیند؟ فقط یک عالَم پا، و چون این برایش جذابیتی ندارد، شروع می‌کند بهانه‌گیری.

آن موقع فهمیدم برای درک بچه باید هم‌قدوقواره او شد. باید دنیا را از زاویه دید او نگاه کرد و فهمید. این‌طوری بهتر می‌شود به دنیای  کودک راه پیدا کرد و درکش نمود. چون خیلی از ما فراموش می‌کنیم وقتی کودک بودیم، چطور فکر می‌کردیم، رفتار می‌کردیم و از بزرگ‌ترها چه می‌خواستیم.

حالا کتابی را می‌خوانم درباره سال‌های جنگ، از زاویه دید کودکی که پدرش برای دفاع از اعتقاد و خاک و خانواده‌های سرزمینش راهی جبهه‌‌های جنگ شده. کتاب گوشواره‌های آلبالویی نوشته لعیا اعتمادی از انتشارات کتاب جمکران.

 در جایی از کتاب می‌خوانم:

از صدّام متنفر بودم. از هواپیماهای صَدّام که هر روز شهرمان را بمباران می‌کردند، متنفر بودم. دلم می‌خواست یک تفنگ بزرگ داشتم و با آن صَدّام را می‌کشتم تا بچه‌های او هم بی‌بابا بشوند و غصه بخورند. این‌طوری شاید می‌فهمید که وقتی باباهای بچه‌های دیگر را شهید می‌کند، چقدر آن‌ها غصه می‌خورند. آخر بی‌بابا بودن خیلی سخت است. با خودم فکر می‌کردم یعنی صَدّام هم یک عالَم بچه دارد؟ نکند صَدّام هم مثل بی‌بی صنوبر، پیرزن ته کوچه، بچه نداشته باشد؟! کاش می‌توانستم بفهمم بچه دارد یا نه.

راوی این حرف‌ها ریحانه سادات است. ریحانه سادات نه‌ساله، دختری به شدت بازیگوش و پرحرف که دارد قصه سال‌های دهه شصت را برایم می‌گوید. این‌ها احساسات صادقانه اوست به آن‌که زندگی‌ خودش و دوستانش را خراب کرده.

در حال خواندن این کتاب این احساس به من دست داد که دستم را داده‌ام به دست ریحانه سادات و هم‌قدوقواره او شده‌ام و  دنیای جنگ را از زاویه نگاه او نگاه می‌کنم. همیشه قصه جنگ را از زبان مادران یا همسران شهدا و رزمندگان خوانده بودم اما این بار راوی یک کودک است. کودکی که در عین کودکی‌اش همه چیز را خوب می‌فهمد، از اشک‌های یواشکی مادری دلتنگ همسر که توجیه گریه‌هایش را از تندی پیاز و بوی تاید می‌گوید. از بغض‌هایی که هر بار ریحانه دلتنگ پدرش می‌شود قورت می‌دهد. از ترسش از حملات هوایی، دعاهایش در مسجد برای رزمنده‌ها، از بی‌تابی‌های برادر شیرخوارش در دوری از پدر، از اشک‌هایی که یواشکی زیر پتو و دور از چشم مادر می‌ریزد، از اینکه چون نمی‌تواند به جبهه برود، در مسجد کمک می‌کند در جمع‌آوری کمک‌های مردمی برای رزمنده‌ها. ریحانه‌ای که یاد گرفته از دل سختی‌ها و تلخی‌ها، شیرینی‌ها را بیرون بکشد، نقش خودش را به‌خوبی بازی کند، به آینده امیدوار باشد و شغلی را انتخاب کند تا به پدری که چشم‌هایش را در جبهه‌ها جا گذاشته کمک کند.

این کتاب حس‌وحال خانواده‌های شهدا و جانبازان و اسرا را به‌خوبی بیان می‌کند. اینکه در نبود مردهای خانه، چه اتفاقاتی می‌افتد و خانواده چه چیزهایی را تجربه می‌کنند.

کتاب را که می‌بندم یاد کودکان غزه می‌افتم. سیاه‌ترین جنگی که بشریت به خود دیده است. تصویری که این کودکان بیش از هر چیزی دیده‌اند آدم‌های خاکستری و سیاه و قرمزند. کودکانی که از شدت ترس انفجارها لرزش‌های بی‌امان بر پیکر نحیفشان نشسته، خواب‌هایی که با صداهای مهیب پاره می‌شود، گرسنگی، تشنگی. یاد حرف دخترکی می‌افتم که  رو به دوربین می‌گوید جنگ زندگی ما را زشت کرده، من را زشت کرده و به خودش اشاره می‌کند. دخترک راست می‌گوید، جنگ موهایش را پریشان کرده، چهره‌اش را تکیده، اگر ترکش‌هایش صورت و بدنش را پر از بخیه نکند یا اعضای بدنش را قطع، قطعاً روزهای خوش کودکی‌اش را تاریک کرده، دخترکی که می‌توانست با پیراهن رنگی با دوستانش بازی بکند و عروسک در بغل باشد و برای پدرش دلبری و شیرین‌زبانی کند، حالا باید ساعت‌ها گرسنگی را تحمل کند، مدت‌ها رنگ آب و حمام را نبیند. اما دخترک خوب می‌داند این جنگ تمام می‌شود و روزهای خوش به زندگی‌شان برمی‌گردد. می‌داند مقاومت تنها راه نجات است. حتما دخترک زمانی که بزرگ شود قصه این روزهایش را برای کودکان سرزمینش نقل خواهد کرد درست مثل ریحانه سادات قصه گوشواره‌های آلبالویی.

برای خنده تو ، بغض قلکم کافیست

همین پلاک و النگوی کوچکم کافیست

بخند کودک زیبا برای کشتن شب

تفنگ کاغذی و خشم موشکم کافیست

برای اینکه بفهمند راه حق زنده‌ست

فقط همین که بدانند کودکم کافیست....

شاعر: ماهرخ درستی

یادداشت از: زینب هادی

کتاب:  گوشواره‌های آلبالویی

به قلم: لعیا اعتمادی

تصویرگر: کوثر رضایی

برای تهیه کتاب کلیک کنید:

https://ketabejamkaran.ir/132277


دیدگاهتان را بنویسید