روایتی از عشق و بلوغ دختری در سال‌های جنگ

Photo 2025 06 08 14 15 41

کتاب «گوشواره‌های آلبالویی» یک رمان احساسی، عمیق و در عین حال کودکانه است به قلم لعیا اعتمادی که در بستر سال‌های پرآشوب جنگ ایران و عراق روایت می‌شود. این کتاب فراتر از یک داستان ساده است؛ روایتی از عشق، دلتنگی و آرزوی کودکانه‌ی دختری است که پدرش را قهرمان زندگی‌اش می‌داند و برای بودن با او، حتی تصمیم می‌گیرد مانع رفتنش به جبهه شود.

ریحانه‌سادات، دختر ۹ ساله‌ای است با دنیایی پر از بازیگوشی، احساسات ناب کودکانه و البته دغدغه‌هایی بزرگ‌تر از سنش. او وقتی می‌فهمد پدرش، آقاسید، که پیش‌نماز محل نیز هست، تصمیم گرفته به جبهه برود، دست به کاری جسورانه می‌زند: پوتین‌های پدرش را پنهان می‌کند تا مانع رفتنش شود…

بزرگ شدن از نگاه یک دختر کوچک :

ماجرا از اینجا آغاز می‌شود. آقاجان به جبهه می‌رود، نامه‌هایی می‌نویسد و ریحانه با شوق آن‌ها را می‌خواند. اما وقتی ناگهان نامه‌ها قطع می‌شوند، دنیای کوچک ریحانه ترک برمی‌دارد. دایی راهی جبهه می‌شود، و پس از یک ماه بی‌خبری، خبر بازگشت آقاجان را می‌آورد — اما بازگشتی که با چالش‌هایی تازه همراه است. آقاجان دیگر آن مرد همیشگی نیست…

کتاب «گوشواره‌های آلبالویی» یک روایت احساسی اما واقعی از مواجهه‌ی کودکان با مقوله‌ای به نام جنگ است؛ مقوله‌ای که آن‌ها را ناخواسته وارد دنیای بزرگ‌ترها می‌کند. این کتاب تصویری لطیف از دنیای کودکی در بستر واقعیت‌های تلخ اجتماعی ارائه می‌دهد و فرصت همدلی با شخصیت‌هایی را فراهم می‌آورد که در میان مرز باریک ترس و شجاعت زندگی می‌کنند.

چرا این کتاب را بخوانیم؟

  • اگر پژوهشگر یا علاقه‌مند به ادبیات کودک و نوجوان هستید، گوشواره‌های آلبالویی منبعی ارزشمند برای تحلیل سبک روایی، شخصیت‌پردازی در رمان‌های دفاع مقدس و پرداختن به موضوع جنگ از زاویه نگاه کودک است.
  • برای کتاب‌دوستانی که به دنبال آثاری تاثیرگذار با پیام‌های انسانی هستند، این رمان با زبانی ساده اما محتوایی عمیق، روح شما را با خود همراه خواهد کرد.
  • گوشواره‌های آلبالویی بهترین هدیه برای دختران نوجوانی‌ست که به موضوعاتی مانند ایثار، فداکاری، خانواده و مهر علاقه دارند. این کتاب دریچه‌ای‌ است به دنیای کودکانی که جنگ را زندگی کردند و امید را نفس کشیدند.

برشی از کتاب :

از صدام متنفر بودم. از هواپیماهای صدام که هرروز شهرمان را بمباران می کردند، متنفر بودم. دلم می خواست یک تفنگ بزرگ داشتم و با آن صدام را می کشتم تا بچه های او هم بی بابا بشوند و غصه بخورند.

این طوری شاید می فهمید که وقتی باباهای بچه های دیگر را شهید می کند، چقدر آن ها غصه می خورند. آخر بی بابا بودن خیلی سخت است. با خودم فکر می کردم یعنی صدام هم یک عالم بچه دارد؟ نکند صدام هم مثل بی بی صنوبر، پیرزن ته کوچه بچه نداشته باشد؟ کاش می توانستم بفهمم بچه دارد یا نه؟

همانطور که داشتم به صدام، بچه هایش و بی بی صنوبر فکر می کردم، یاد حرف های دایی به مامان افتادم.

دیروز ظهر بعد از ناهار وقتی خودم را زده بودم به خواب صدای دایی را شنیدم که می گفت «آبجی عصمت جان! غصه نخور. توکلت به خدا باشه. این طفل معصوم ها بچه هات گناه دارن! عزیز که اومد میرم جبهه غرب جایی که سید رفته. ان شاءالله خبرهای خوبی ازش برات می آرم.»

اگر دنبال یک داستان تاثیرگذار و انسانی با زمینه‌ای تاریخی هستید، همین حالا “گوشواره‌های آلبالویی” را به لیست مطالعاتی خود اضافه کنید.


دیدگاهتان را بنویسید