رمانی نفس‌گیر درباره نبرد پهلوانی و ناجوانمردی

نامه آخر

اگر از آن دسته مخاطبانی هستید که به ادبیات مقاومت، پهلوانی و تمثیل‌های عمیق اجتماعی علاقه‌مندند، رمان جدید اعظم بروجردی با عنوان «نامه آخر» شما را شگفت‌زده خواهد کرد. این کتاب نه‌تنها یک داستان جذاب است، بلکه آیینه‌ای تمام‌نما از تقابل ارزش‌ها و انحطاط در جامعه‌ای نمادین است؛ جایی که مرز میان حق و باطل، شرافت و خیانت، تنها با نور فانوسی روشن می‌شود که هر لحظه ممکن است خاموش گردد.

خانم اعظم بروجردی نویسنده پهلوانان نمیمیرند بار دیگر فضای جذاب زندگی پهلوانی را دستمایه قرار داد تا رمانی خلق کند از تقابل مردانگی با ناجوانمردی. این فضا به قدری جذاب و پرکشش است که می تواند بستر رمان های متعددی با موضوعات مختلف باشد. از این رو، نویسنده با استفاده از چنین فضایی، جامعه ای تمثیلی خلق کرده است که شخصیت هایش هر کدام یک ما به ازای خارجی دارد و آنقدر خوب به آن ها پرداخته شده که خواننده برای شناسایی و برقراری ارتباط با آنها دچار مشکل نخواهد شد. شخصیت ها هر کدام در جای خود نشسته اند و به منظور اینکه گوشه ای از یک حادثه بزرگ تاریخی را به اجرا در آورند وارد داستان می شوند و نقش خود را ایفا می کنند.

این کتاب روایت‌گر ماجرای شهر و دیاری است که هر چند وقت یک بار پهلوانی را شبانه از دست می‌دهد؛ قاتلانی از تاریکی شب سواستفاده می‌کنند و با خاموش کردن نور فانوس‌ها به پهلوان شهر هجوم می‌برند و از پای درش می‌آورند تا بلکه بازوبند پهلوانی او را از آن خود کنند؛ مردم شهر در انتظار آخرین پهلوان به سر می‌برند و برای حل مشکلات‌شان به خاتونی پناه می‌برند که تنها در برابر قاتلان ایستاده، و سرانجام این مردم هستند که باید تصمیم بگیرند با گوساله سامری چه کاری کنند تا پهلوانش بازگردد.

چرا باید «نامه آخر» را خواند؟

  • اگر به دنبال رمانی اجتماعی با لایه‌های فلسفی و تمثیلی هستید
  • اگر از آثار ادبی با فضاسازی قوی و شخصیت‌پردازی دقیق لذت می‌برید
  • اگر به دنبال گفت‌وگوهایی عمیق، پرکشش و تفکر‌برانگیز هستید
  • و اگر می‌خواهید مفهوم واقعی پهلوانی در دنیای مدرن را مرور کنید

برشی از کتاب :

جهان پهلوان لبخندی از سر محبت به پیرمرد زد و قرار از دل او برد و چنان خوشحالش کرد که گویا در آن دل شب همۀ آرزوهایش ناگهان به بار نشسته بود: «پیرمرد! تو هنوز خسته نشدی از روشن کردن این همه فانوس؟ »

مش رضا با شوقی که پیرمردی را از او می زدود و به یک باره به جوانی سرزنده تبدیلش می کرد، گفت: «نه پهلوون، خدا نیاره اون روزی رو که من از این کار خسته بشم. »

— ماشالله ده دوازده تا پسر داری، می سپردی به اون ها.

مش رضا چشمانش را پایین انداخت: «اگه شما امر می‌کنین، به روی چشم، اما… »

برای تهیه کتاب به لینک زیر مراجعه کنید :

http://ketabejamkaran.ir/75435


دیدگاهتان را بنویسید